۱۳ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۳۸
غواص...
من را گذاشته بودند بالاسر بچه ها.
خداوکیلی فرماندهی افتخار نداشت،خجالت داشت.
بچه ها را برای آموزش می بردیم توی آب.
بیرون که می آمدندفسر تا پا گِلی بودند...
بوی ماهی می دادند.
بعد هم یک گروهان می رفتند دوش می گرفتند با آب گرم؛
چهار گروهان با آب سرد.
حمامش صحرایی بود.
#
تازه خوابشان برده بود،می رفتیم بالا سرشان.
_آقا پاشید بریم توی آب.
بلند می شدند؛
بدون ناراحتی،بدون غُر غُر.
بیشتر خجالت می کشیدیم...
____________________________________________________
پ-ن:
مجموعه روزگاران - کتاب غواصان لشکر 14 - صفحه 47
۹۴/۰۳/۱۳