شهدا شرمنده ایم...

آخرین مطالب
۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۱۰

سلام و خداحافظ...

با سلام...

مطلب کمی زیاده و طول میکشه و شاید برای شما خسته کننده،اما شما بخونید...

این چند روز بلاگفا بدجور اعصابمون رو به هم ریخته...

هر بار می اومدم مطلب بزارم پیام میداد که سرور در دست درست شدنه و...

از این وبلاگ هم شخص خاصی خبر نداشت و تقریباً یکسالی میشه درست شده اما چون با محیط بلاگ آشنا نبودم،مطلب نمیزاشتم...

تا اینکه بلاگفا رفت توو بازی...

وشاید چند وقت دیگه به کل فضای بلاگفا رو حذف کردیم و اومدیم توو جمع بچه های بلاگ...

خطم رو هم به مدت نامعلوم خاموش میکنم،چون این اواخر بدجور معتاد گوشی شدم...هر چند نسبت به یکی دو سال پیش کمتر استفاده میکنم...

اما...

حلال کنید...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام بر شهدا...سلام بر امام شهدا...سلام بر مناطق عملیاتی...و سلام بر خاک و شهدای طلائیه...سلام بر حاج حسین...سلام بر حاج ابراهیم...سلام بر آقا مهدی...

نمیدونم چطور بنویسم...چی بنویسم...هر وقت شروع به نوشتن میکنم به یکباره همه چی یادم میره،این اواخر هم که با این سن دچار آلزایمر شدیم عجیب...

این بار مینویسم...دغدغه هام رو مینویسم...با دلی پر از گناه مینویسم...با ناامیدی مینویسم...با دلی گرفته...با دلی پر درد...با شرم و روسیاهی از همه مینویسم...با خجالت...

شهدا شرمنده ام...

موقع چک نویس کردن این نوشته این پیامک برام اومد...همون لحظه برای چند تن از دوستان فرستادم ...

"آنچه از سر گذشت،شد سرگذشت

حیف بی دقت گذشت،اماگذشت...

تا که خواستیم یک دو روزی فکر کنیم...

بر در خانه نوشتند"درگذشت..."

بر میگردم به سال 90

خواهرم یکی دو روز مونده بود به  سال 90 رفت راهیان...اون موقع خیلی سر به سرش میزاشتم...بهش میگفتم:خیلی بیکاری،کی این موقع تعطیلات عید رو بیخیال میشه و میره توو خاک وخلا بچرخه...کی عید خودشو خراب میکنه...اون موقع سر کار میرفت و چند روزی که شرکت تعطیل بود،تعطیلات رو رفت راهیان نور...

رفت و دست پر برگشت...به عینه می دیدم...زمین تا آسمون اخلاق و روحیاتش عوض شد...

اون سال اوضاع کاریم خیلی اسفناک بود...اوضاع روحی هم امونم رو بریده بود...اعصاب داغون..استرس زیاد...با این اوضاع هر روز با خونه دعوا و جنگ وجدل...هر روز بدعنقی...شده بودم برج زهر مار...هر روز که توی آینه خودم رو نگاه میکردم به خودم فحش میدادم و بر خودم لعنت می فرستادم...حالم از خودم،از قیافم،از کارهام به هم میخورد...نماز و روزه که بماند...خوندن قرآن هم بماند...استغفر الله منکر خدا و پیغمبر هم شده بودم...بدجور بریده بودم...زده بودم به سیم آخر...بعضی اوقات دچار جنون میشدم...

نماز که نمیخوندم که هیچ سعی میکردم از کنار مسجد هم رد نشم...

خلاصه خیلی...

گذشت و گذشت...

با شرایطی که داشتم میخواستم یه جوری از خونه فرار کنم...دو سه روزی دور از خونه باشم...تصمیم داشتم برم خونه خواهرم قصر شیرین اما جور نشد...خلاصه این ور اون ور پرس و جو کردیم دیدم یه گروهی لحظه سال تحویل میرن مناطق...دودل بودم برم یا نه...رفتم مسجد الزهرا اسم نوشتم و چند روز بعد سید رضا پیام داد اسم و مشخصات و ش.ش و کدملیم رو براش پیامک کنم...شبی که میخواستیم فرداش حرکت کنیم توی مسجد الزهرا صحبت کردن...به خدای احدو واحد دو دل بودم تا لحظه حرکت...حتی شب آخر چندین بار شماره سید رضا رو گرفتم رفتنم رو کنسل کنم اما یه حسی نمیزاشت...قبل از اینکه بوق بخوره گوشی رو قطع میکردم...

نمیدونم...شب آخر خیلی سخت گذشت بهم...خلاصه ساعت 10 شب اسباب وسیله هارو جمع کردم و ساعت یک شب رفتم مسجد الزهرا و صبح عازم شدیم...

خدا خواست بریم...خدا خواست بریم جایی که وقتی شهدا میخواستن برن پرواز میکردن...با جون می رفتن...از زن و بچه و رفاهیات دل میکندن به سمت معبود میرفتن...

رفتیم...اونم چه رفتنی...اما نفهمیدم...چند روزی توی خاک و خلا چرخیدیم و...درک نکردم این سفر معنوی رو...سید رضا آدم خیلی صبوری بود...بارها توی ماشین بچه ها باهاش شوخی میکردن اما سید...توی عمرم اولین کسی رو میدیدم که اینقدر صبور باشه...توی سفر راهیان سید درسهایی بهم داد که...قبل از سفر باهام صحبت کرد گفت:اگه توی سفر بچه ها شوخی کردن،حرفی زدن جدی نگیر...چندین بار که توی ماشین با سید شوخی میکردن نزدیک بود از کوره در برم...اما با یادآوری حرف سید سکوت میکردم...و سکوت نشانه خوبی بود...توی تمام یادمانها به تک تک اون بچه ها غبطه میخوردم...هر کدوم به گوشه ای پناه میبردن و با خودشون خلوت کرده بودن...اون خنده های دسته جمعی حالا جاشو به بغض و گریه هایی داده بود که فکر نمیکردی اون بچه ها اینها هستن...

سید یادتونه آخرین یادمان اون سال رو...از شرهانی که داشتیم برمیگشتیم...توی راه یکی از بچه ها توی اتوبوس اذان میگفت و شما بعد از اذان سر صحبت رو باز کردید و برای جمع صحبت میکردید،در مورد مناطق و اینکه سعی کنید توی یادمانها با پای برهنه راه برید...چون اینجا قدمگاه شهداس،داریم پا جای اونا میزاریم(به قول حاج حسین یکتا استخونای شهدارو بردن توی دانشگاه،توی شهر،روی کوه دفن کردن...اما خونشون کجاست،پوستشون کجاست،قاطی این خاکاس)

اگه عمری بود  یادم بندازید یه کلیپ صوتی دارم براتون بزارم...

بعد از برگشت خواهرم توصیه کرد که رابطم رو با بچه ها ی راهیان نور قطع نکنم و اون رابطه رو حفظ کنم...اما به خاطر مشغله کاری و کم رو بودنم رابطم باهاشون قطع شد...و این بدترین کار ممکن بود...

دوباره تفکرات قبل سراغم اومدن و دوباره روز از نو روزی از نو...

دوباره اوضاع روحیم به هم ریخت...

هر چند با کوچکترین تلنگری و وقتی یه کلامی در مورد شهدا میشنیدم یه کم برمیگشتم اما دوباره...

اون سال شهدایی رو که تازه تفحص کرده بودن شهر به شهر گردوندن و یه شب هم توی کاشان میدون جهاد بودن...

خلاصه بعد از چند وقت شدم همون آدم سابق...

تابستان سال 91 بعد از شش سال دوری از درس و دانشگاه دوباره دانشجو شدم...رشته ای قبول شدم که به خاطر بعضی شرایط رفتم و اصلاً نمیدونستم چی هست...رشته ابزار دقیق...هر چند بعد از گذراندن 4 ترم انصراف دادم اما...

توی این چهار ترم از ابزار دقیق هیچی نفهمیدم...رشته ابزار دقیق 360 درجه با رشته اصلیم که توی هنرستان خونده بودم و فوق دیپلمش رو داشتم فرق داشت...رشته گرافیک کجا و ابزار دقیق کجا...

بدون هدف داشتم مسیری رو میرفتم...

تا اینکه اون اتفاق برام افتاد...اواسط برج 4 توی شرکتی مشغول به کار شدم...توی شرکت خیلی بهم سخت میگذشت...اواخر تابستان زدم دستم رو با تیغ پاره کردم و هفت هشت بخیه خورد...این در حالی بود که خونواده راضی به کارکردن من توی اون شرکت نبودند...آبان ماه دوباره بر اثر یه حادثه توی شرکت دوباره پام کشید به بیمارستان...

وقتی به اون شب فکر میکنم و اون حادثه...

سه ماه تمام خونه نشین شدم...غذام شده بود سوپ و مایعات...تا یکماه حق خوردن و جویدن و حتی حرف زدن رو نداشتم...توی اون حادثه فکم از سه جا شکست،قرنیه چشمم چپم آسیب دید و به گفته دکتر "آقا دوست" قابل درمان نیست،حتی در خارج از کشور(که تصادفی که سال بعد کردم و انگشتم شکست ناشی از همین امر بود)...دو تا از دنده هام ترک برداشت و چهار تا از دندونام هم آسیب دید...به گفته یکی از دوستان پیام تو جانباز 90 درصدی...

با این حادثه دوباره به هم ریختم...خلاصه خونه نشینی هم به دردام اضافه شد و کلاً روحیم رو دوباره از دست دادم...

توی بیمارستان یکی از آشنایان وقتی منو با اون حال و روز میبینه به یکی از داداشام میگه این پیامی که من دیدم مثل سابق نمیشه...بعد از چند وقت که از بیمارستان مرخص شده بودم و اومده بود عیادت و حال و روزم رو دید گفت پیام این تویی؟؟؟قدر خودتو بدون...خدا تولدی دوباره بهت داده...اما من احمق گوش نکردم...تا وقتی که عکسهای شب حادثه رو دیدم...

دیگه شرکت نرفتم و چسبیدم به کار آزاد...روز اولی که بعد از سه ماه استراحت رفته بودم سر کار،در اثر یه سهل انگاری کوچیک دوباره دچار سانحه شدم،پام پیچ خورد و دوباره دو هفته ای خونه نشینی...خلاصه بد بیاری پشت بدبیاری...

خلاصه اوضاع روحیم داغون بود داغون تر از قبل هم شد...با این حال هر چه به عید نزدیکتر میشدیم یه حسی دوباره منو به سمت خاکهای جنوب می کشید...دنبال جایی برای اعزام بودم...سید سال قبل گفته بود امسال سال آخر راهیانه و سال آینده دیگه نمیریم...

توی دانشگاه اطلاعیه اعزام به مناطق عملیاتی رو دیدم...آدرس سایتی رو نوشته بودن و ثبت نام کردم...روز 16 اسفند راهیه اصفهان و از اونجا با شش نفر دیگه از گلستان شهدای اصفهان راهیه مناطق شدیم...جالبه با شش نفر...شاید کسی باور نکنه...اما هفت نفر عازم جنوب شدیم....

قصه اعزام ما شرحش مفصله...خلاصه میگم...

این رفتن من قصه ها داره.خونواده به خاطر وضع جسمی که برام پیش اومده بود راضی به این سفر نبودن...توی گلستان شهدا با سرپرستمون که صحبت میکردم خودش هم مونده بود چی شده...چون عده ثبت نامیها 47 نفر بود،شب حرکت 17 نفر سفرشون رو قطعی کرده بودن و جالب اینجا بود روز حرکت 7 نفر بودیم...دانشگاه علمی کاربردی قبول نمیکرد که برای هفت نفر هزینه کنه...یکی از بچه ها به اسم جلیل گفت:از شهدا بخواید کارمون درست شه...توی پلیس راه نجف آباد یک ساعتی توقف کرده بودیم تا بالاخره حکم زده شد که ما هفت نفر راهی مناطق بشیم...

جور شد یعنی بهتره بگم شهدا دعوتمون کردن...

توضیح دادن اون چند روز خیلی سخته...گروههای دیگه یه جور دیگه به ما نگاه میکردن...یکی از خادمها میگفت قدر خودتون رو بدونید شهدا دعوتتون کردن...اون چند روز به گرو اخراجی ها معروف شدیم...

ما هفت نفر به یک گروه 150 نفره ملحق شدیم...که از دانشگاههای مختلف اصفهان،کرمان و کاشان اومده بودن...

توی این سفر به یاد موندنی با یه روحانی آشنا شدم...فقط میتونم بگم خدا این روحانی رو سر راهم قرار داد تا...

یاد اون پیامک میفتم که:"حضور هیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست،خداوند در هر حضوری حکمتی نهان کرده برای کمال ما...خوشا آن روز که دریابیم حکمت حضور یکدیگر را..."

توی این سفر این روحانی به نام سلیمانی به همراه سه چهار راوی با ما بودن که راوی ها بنا به وظیفه ای که داشتن توی یادمانها برامون روایتگری میکردن...از جمله این راوی ها آقای حسینی و آقای رهنما نامی بودن که از بچه های اصفهان و بازمونده های جنگ به حساب می اومدند...که شب آخر جزو به یادموندنی ترین شبهای سفر بود چون برامون از خاطرات شیرین جنگ صحبت میکردن،و با شنیدن اون خاطرات هم اشک می ریختیم و هو می خندیدیم...

به قول اون راوی که میگفت:"ما جنگ رو درشت نوشتیم اما درست معرفی نکردیم..."

توی یکی از یادمانها شخص روحانی وارد اتوبوس ما شد و قبل از هر چیز شروع به صحبت کرد...گفت:ببینید بچه ها من میتونم بیشتر از راویهای دیگه اشکتون رو دربیارم و خلاصه فضای اتوبویس رو عوض کنم...اما دوست دارم خودتون سؤال بپرسید، من هم جوابتون روبدم...یکی از بچه ها پرسید چرا به مقام معظم رهبری میگیم امام خامنه ای...!!!؟؟؟این سؤال برای خیلی از بچه ها پیش اومده بود و سؤالات از اینجا شروع شد...از طرز برخورد این روحانی خیلی خوشم اومد...این پا و اون پا میکردم تا تنهایی بشینم باهاش صحبت کنم...

هوا تاریک شده بود...سوار اتوبوس ها شدیم،از سمت فکه به سمت ستاد اسکانمون در حال حرکت بودیم و بنا به گفته راننده دو ساعت و نیم دیگه به ستاد میرسیم...اون روحانی چون پشت سر راننده نشسته بود و من و یکی از دوستان دو سه صندلی عقب تر از ایشون نشسته بودیم حین سوار شدن باهاشون صحبت کردم گفتم اگه امکانش هست چند سؤال دارم اگه کسی کنارتون نیست و مزاحم نیستم بیام بنشینم...استقبال گرمی کرد و...

شروع به صحبت کردیم...تا خود ستاد با هم صحبت میکردیم...حرفهایی بینمون ردو بدل شد که مسیر زندگیم رو عوض میکرد...در مورد مشکلاتی که داشتم...و با اخلاقی که پیدا کرده بودم باعث خیلی کدورتها بین یه سری آدمها شده بودم...خدا رو شاهد میگیرم اون شب بعد از صحبت با اون روحانی بعد از مدتها یه خواب راحت کردم...

روزهای بعد هر کجا میدیدمش سر صحبت رو باهاش باز میکردم...

دیدم من کجام...کجا دارم میرم...و اگه اون مسیر رو ادامه میدادم معلوم نبود الآن کجا بودم...

قبل از سفر با خودم فکر میکردم ته یه چاه گیر افتادم که این چاه اینقدر باریکه که داره استخونامو خورد میکنه...

با صحبتهایی که بینمون ردوبدل شد از یه خلاً در اومده بودم،و راهم رو بگی نگی پیدا کردم...

برگشتیم...

دوباره برگشتم توی شهر...هر چند وقت یکبار اون تفکرات سراغم میومدن...اما هر بار با یادآوری اون سفر و اون مکان و شهدا دوباره عزمم رو جزم میکردم دیگه به قبل بر نگردم...21 اسفند برگشتم...اما خدا شاهده دلمو توی مناطق جا گذاشته بودم...باید این مناطق رو بری و ببینی...زبانم قاصره از بعضی وقایع که به زبون بیارم...

یک هفته به عید مونده بود...خدا رو گواه میگیرم اون هفت روز چنان حالتی داشتم...دستم به کار نمیرفت...پریشون بودم...تمام فکر و ذهنم مناطق بود...خیلی این درو اون در زدم که لحظه سال تحویل مناطق باشم...اما نشد...

هشتم فروردین دوباره عازم راهیان شدم و این دفعه چشم و گوشم رو باز کردم،چشم و گوش دلم رو باز کردم...حاج آقا نمازی (امام جمعه کاشان) یکی از روزهایی که مناطق بودیم صبح قبل از عزیمت به سمت یادمانها اومدن برامون صحبت کردن...اون سال رو یه جور دیگه شروع کردم...خیلی دوست داشتم بیشتر در مورد شهدا بدونم...دوست داشتم بنشینم و ساعتها در مورد جنگ و اون هشت سال با یکی صحبت کنم...چند کتاب گرفتم...خاکهای نرم کوشک،چشم های خردلی،تپه جاویدی و راز اشلو،جای خالی خاکریز و...

اما از یکی که اون مکان رو دیده و حضور داشته بشنوی خیلی بهتره تا بری چند کتاب بخونی...

به نظر من جنگ اخلاص بود...اون شهید نوشته بود:"از سیم خاردارهای میادین مین کسانی عبور کردند که از سیم خاردارهای نفس خود گذشتند..."و این سخن حرفها درش نهفتس...کسانی خودشون رو فدا کردن که از خونواده،زن،بچه،رفاهیات چشم پوشیدند و خدایی انصاف نیست توی روز یادی ازشون نکنیم...

دنیای دیگه ای به روم باز شد...با اشخاص جدیدی آشنا شدم...بعد از چند وقت عازم قم و جمکران شدم...توی حرم حضرت معصومه سؤالاتی که برام شبهه ایجاد کرده بود و باعث برخی تفکرات غلط شده بود رو از مسئول پاسخگویی به مسائل شرعی پرسیدم...

به سان تشنه ای بودم که هر چه آب میخوردم تشنگیم رفع نمیشد...با خوندن کتاب روایت دلبری و آشنایی با شخص دلبریان و گوش دادن به روایتگریهای این شخص بزرگ بیشتر در مورد جبهه و جنگ چیزهای ناگفته ای دستگیرم شد...تابستان همون سال عازم مشهد شدم و توی بهشت رضای مشهد با دیدن آقای دلبریان و سر مزار  شهدا به یه حسی رسیدم که نمیدونستم اسمش رو چی بزارم...اسمشو گذاشتم آرامش...ـآرامش...چه اسم محشری...خیلی دنبالش بودم اما پیداش نمیکردم...تا اینکه سر مزار شهید جلیل محدثی فر و کمی خلوت توی بهشت رضا اونو با تمام وجود حس کردم...

حس میکردم خدا کنارمه...خدا داره باهام حرف میزنه...نمیدونم چطور اون لحظات رو به نگارش دربیارم...قابل وصف نیست...

بدون خداحافظی از آقای دلبریان بهشت رضا رو ترک کردم...از حاجی،از آقا جلیل که اون مراسم براش تشکیل شده بود،از پدر آقا جلیل،از آقای خلیل نژاد،از سبحان الله،از آقا جواد شیخ الاسلامی،از اون زائرینی که اومده بودن بهشت رضا خجالت میکشیدم...از همه و همه خجالت میکشیدم...دیدم من کجا و اون عزیزان کجا...

بعد از سفر مشهد با مشورتهایی که با چند تن داشتم و برای فرار از خجالتی بودن و بیشتر توی اجتماع حاضر شدن وارد بسیج شدم...اواسط شهریور ماه سال 92 رفتم پایگاه صاحب الزمان...موقعی که برای ثبت نام میرفتم خجالت میکشیدم...یه حسی داشتم...فکر میکردم من کجا و بسیج کجا...حسی در درونم میگفت:پیام با سنی که داری وارد بسیج بشی که چی؟؟؟خیلی از دوستان و اطرافیان که میشناسم و وارد بسیج شدن غریب به نود درصدشون دلیل ورود به بسیج و بسیجی شدنشون رو برای گرفتن کارت فعال و کسری خدمت میگفتن...اما خدا گواهه به تنها چیزی که فکر نمیکردم این موارد بود...(خداروشکر که کسری خدمت شامل حال من نمیشد چرا که پنج سال قبل کارت پایان خدمتم رو گرفته بودم...)چرا که هر کجا باشی و مدرک و درجه ارتقاء پیدا کنی وظیفت سنگین تر میشه...

با اولین شخصی هم که صحبت کردم علی آقای گلستانی بود...وارد حلقه شهید فارسی شدم...جلسه اول که قرار بود توی حلقه حضور پیدا کنم عازم مناطق عملیاتی غرب بودم...

غرب و یادمانهاش مثل بقیع غریبه...به وضوح میشه این رو توی یادمانها مشاهده کرد...

تنگه مرصاد،یادمان شهدای پاوه و امامزاده سلطان میر احمد توی شهرستان سرپل ذهاب که به جمکران دوم معروفه...

منی که تا اون موقع توی هیچ جمعی حاضر نمیشدم و اگه هم حاضر میشدم گوشه ای مینشستم و بیشتر شنونده بودم تا گوینده،حالا به لطف علی آقای گلستانی توی جمع صحبت میکردم...

علی آقا خیلی آقایی...نمیدوم چی بگم...چطور ازتون تشکر کنم...زبانم قاصره...

با بچه ها کم کم آشنا میشدم...همیشه از خودم خجالت میکشیدم...آخه من عاصی کجا  بسیج کجا...

گذشت و گذشت...هر چی بیشتر با بچه ها رفیق میشدم بیشتر جذب پایگاه میشدم...

نمیدونم چرا...بعضی از جلسات رو به خاطر خجالت از بچه ها و شرمساری نمیرفتم...

نمیدونم چی بگم...

یادمه علی آقا گلستانی میگفت:من هر چی که الآن دارم و هستم به خاطر بسیج و پایگاهه...

اون اوائل منظورش رو نمیفهمیدم...اما حالا...

به همت علی آقا برنامه کوهنوردی راه افتاد...حلقه رو در جوار بارگاه هلال برگزار کردیم و به نظر من جزو برکات حلقه بود...حلقه آخر سال 92 رو خونه علی آقا برگزار کردیم...آخر جلسه هم من حقیر نامه شهید حسن باقری در سربازی رو خوندم...

پیشنهاد میکنم کلیپش رو دانلود کنید...آقای دلبریان توی یه جلسه با دانشجویان بیرجند توی سنگر شهدای رضوی دارن میخونن...و وقتی نماز خوندن خودم رو با شهید والامقام مقایسه کردم...

بماند...

گذشت...

واسه راهیان ثبت نام کردم...با گروه سید رضا موسوی...این بار آقا سید ابراهیمی هم که جزو حلقه بود با ما بود و چه احساس خوبی داشتم که با آقا سید هم مسافر هستیم...بهترین راهیانی بود که میرفتم...شب اول رو توی پادگان دو کوهه گذراندیم...سال تحویل رو با سخنان آقا شروع کردیم...و عجب حس و حالی داشتم...فارغ از هر گونه فکر و مشغله ای...حسینیه تخریب که رفتیم خیلی عالی بود...جزو نفرات اول بودم که پامو توی حسینیه گذاشتم..کنار دستیم یه فرشته و بهتره بگم یه بازمونده از جنگ نشسته بود...بعد از اجرای مراسم نشسته بودم و توی حال و هوای خودم...اون شخص هم پاشو دراز کرده بود...سر صحبت رو باهاش باز کردم...از نحوه مجروحیت و عملیات پرسیدم...در عملیات بیت المقدس به درجه جانبازی نائل شده بودن...خلاصه سؤالاتی که برام دغدغه شده بود از ایشون پرسیدم و با وجود خستگی زیادی که میشد به وضوح توی چهرش دید جواب سؤالاتم رو با اشتیاق جواب میداد...سر که برگردوندم دیدم حسینیه خالی شده...وقتی به ساعت نگاه کردم دیدم نزدیک یک ساعته دارم باهاشون صحبت میکنم...خداحافظی کردم و به پشت حسینیه کنار قبرها رفتم و یه دل سیر گریه کردم...توی راه برگشت یه روایتگری گذاشته بودم و با خودم فکر میکردم من کجام...؟؟؟کجا دارم میرم...

توی اون تاریکی انسان خیلی فکر ها میکنه... به لحظه هایی که توی قبر هستی و هیچ کاری از دستت ساخته نیست...به معاد...آخرت....

با خودم میگفتم پیام چکار میکنی...!!!؟؟؟

فقط این زمزمه روی زبونم میومد که شهدا شرمنده ام...

خیلی سخته نوشتن...

توی سفر بیشتر با آقا سید ابراهیمی آشنا شدم...دیدم هیچی نیستم...دیدم تفکراتی که دارم با آقا سید چقدر فرق داره...

خلاصه برگشتیم توی شهر...

حلقه هارو نصفه نیمه میرفتم...تا قبل از ماه رمضان که"ورزشکار یاعلی بگو"به همت علی آقای گلستانی و حسین آقای چوگانی برنامه ریزی شد...

اوائل که یاعلی بگو رو میرفتم توی رودربایستی با علی آقا بود...چون پیامک اول رو که فرستاد رفتم و شبهای بعد  و بعد تر ادامه داشت...حسین آقا از جون مایه میزاشت...اما من اصلاّ هدفی رو برای ورزش کردن نداشتم...

روز به روز بیشتر جذب یا علی بگو میشدم...هدفی از ورزش کردن برای خودم دنبال کردم...

هدفم...بماند...

خلاصه شدیم پایه ثابت یا علی بگو...

ماه رمضان جلسات برام شیرین تر شده بود...بعد از افطار و تعطیل شدن از سر کار عازم یاعلی بگو میشدم...بچه هایی بودند که قبل از ماه مبارک میگفتند که یاعلی بگو یکی دو شب بیشتر طول نمیکشه...با نزدیک شدن به ماه مبارک میگفتند توی ماه رمضان دیگه برگزار نمیشه...از همه جهات ناامیدمون میکردن...اما به همت بچه ها و علی الخصوص حسین آقای چوگانی یاعلی بگو تا حالا ادامه داره...

حسین آقا ممنونم،بابت همه چی...

این دو سال اخیر برکاتی از ائمه و شهدا در زندگیم دیدم که...

با بچه های پایگاه بعد از ماه مبارک عازم مشهد الرضا شدیم...و خدا رو شاهد میگیرم جزو به یاد موندنی ترین سفرهای عمرم به حساب میومد...

نمیدونم...

خدا داشت درهای رحمتش رو به روم باز میکرد...

چندین بار یکی از بچه ها میگفت پیام بیا کاراتو بکن اربعین بریم کربلا،نه بریم مشهد...و من به تنها چیزی که فکر نمیکردم کربلا رفتن بود،و هر بار بحثی رو پیش میکشیدم...با خودم میگفتم من کجا و کربلا کجا...؟؟؟

تا ...

و بعد از یکماه توی مجلس آقا ابا عبدالله...

کربلایی که خود آقا نصیبم کرد...

سید رضا یادتونه قبل از محرم توی مسجد صاحب الزمان مراسم داشتید...شب آخر حرفی زدید که با بغض و دل شکستگی مجلس رو ترک کردم...و بارها شنیدم توی مجلس آقا امام حسین اگه دلت شکست به خواستت میرسی...آخر مجلس گفتید انشاالله اربعین با بچه های هیئت میریم کربلا با پای پیاده...و من چون هنوز خودم رو جزو هیئت نمیدونستم خیلی دلم شکست و با دلشکستگی زدم بیرون...

با خودم گفتم آقا همه دارن میان کربلا من حقیر رو هم کربلایی کن...

و چقدر زود...

خلاصه با دل شکستگی مجلس رو ترک کردم...تا اینکه بعد از چند روز پیامکی از شماره هیئت به دستم رسید که:(کربلا پیاده)آخرین مهلت تحویل گذرنامه 10/8/93 تلفن تماس0913594...

خلاصه صبح رو بعد رفتم دنبال کارهای پاسسپورت و...ظرف دو روز کارهای پاسپورت رو انجام دادم و از شانسم خورد به تاسوعا عاشورا...اگه اشتباه نکنم یک هفته بعد از تاریخ مذکور پاسپورت به دستم رسید...خلاصه باهاتون تماس گرفتم،نمیدونستم چه طور سر صحبت رو باز کنم که خودتون گفتید کربلا نمیای...؟؟؟؟

 خلاصه جور شد...

چه حسی داشتم که اربعین ما هم کربلایی شدیم...

و بعد از کربلایی که نصیبم شد تا آخر سال دو بار هم لیاقت نداشتیم اما آقا طلبید و عازم مشهد الرضا شدیم...

یه بار با آقا سید ابراهیمی صحبت میکردم میگفتم:سید با اتفاقاتی که این اواخر برام افتاد بعضی وقتا حس میکنم خوشبخترین آدم روی زمینم...خوشبخت ترین...بعضی روزها حضور خدارو به وضوح درک میکردم...حسی داشتم عجیب...چون انسانهایی سر راهم قرار گرفته بودن که نمیدونستم باید چطور قدردان زحماتشون باشم...

عید امسال هم دوباره عازم مناطق شدیم...و کی فکرشو می کرد...من روسیاه...من عاصی...اونم کجا...توی بهترین نقطه ایران(کربلای طلاییه)به عنوان خادم حضور داشته باشم...

قبل از راهیان کمی به هم ریخته بودم...

نمیدونم چرا...

اون روز از غروب اروند که موندیم به خاطر دیر رسیدن من به اتوبوس و گم کردن راه توسط راننده و عازم شلمچه شدیم...شلمچه رو هم هوا تاریک شد رسیدیم...دلم شکست...خدایا غروب اروند و غروب شلمچه از دستمون رفت...هنگام برگشت پای اتوبوس منتظر بچه ها بودیم...و بغضی توی دلم نشسته بود و امونم رو بریده بود...باید یه جایی خالیش میکردم...وقتی آقا روح الله توی شلمچه موندگار شد که دیگه بغض تبدیل شد به گریه...

شب رو با هزار مکافات و به امید فردا چشم بر هم گذاشتم...

اروند و روایتگری سید علویزاده منو برد به روایتگریهای  آقای دلبریان...که غواص ها چطور به آب اروند زدن...عازم پاسگاه زید و بعد از اون عازم طلاییه شدیم...

طلاییه...

سید رضا طلاییه خادم بود و قرار بود با ما برگرده...

با سید صحبت کردم...اما سید امیدی به گرفتن خادم توو اون موقعیت زمانی نداشت...چون روزهای آخر راهیان بود و اکثر خادمها هم برگشته بودن...حتی قبل از سخنان راوی وقتی سید حرف می زد توی سه راه ناامید شدم...

موقع روایتگری آقای یوسفی اون روحانی باصفا از خود بیخود شده بودم...خداروشاهد میگیرم اصلاً زمان و مکان رو فراموش کرده بودم...

با نامیدی رفتم سمت یادمان و بعد از زیارت قبور رفتم سمت اتوبوس...

روبروی وردی یادمان طلاییه توی حس و حال خودم بودم و به مداحی"هر کی دلش گرفته و هنوز نرفته کربلا"گوش میکردم که صدای زنگ گوشیم به صدا در اومد...چی میدیدم...باورش کمی برام سخت بود...سید رضا گفت کجایی...؟؟؟گفتم جلوی یادمانم...گفت وایسا اومدم...

خلاصه طلاییه موندگار شدم....به قول شهید حاج عبدالله ضابط طلاییه عجب طلاییه...

چند روز توی طلاییه موندگار شدم....و خدارو شاهد میرم بهترین راهیانی بود که اومده بودم...چه حسو حالی داشت شبها سه راه شهادت...بادی که به سر و صورت میخورد و نوازش میکرد و پرچمها رو به این سمت و اون سمت می برد...چه حس و حالی داشت روی دژ طلاییه راه رفتن...چه حس و حالی داشت تا نیمه شب توی یادمان در کنار شهدای گمنام...چه حس و حالی داشت غروب طلاییه...چه حس و حالی داشت اون روضه آخر که به همت بچه های بیرجند برگزار شد...چه حس و حالی داشت شربت شهادت بین زائرین...چه حسو حالی به آدم دست میده جزو سه نفر خادمی باشی که آخر ازهمه یادمان رو ترک کنی...

برگشتم...اما چه برگشتی...

حس میکنم باری بر دوشم نهاه شده که باید اون بارو به سر منزل برسونم...

اما خودم رو هنوز باور نکردم...شاید به حرفهایی که میزنم اعتقاد دارم اما به خودم اعتماد ندارم...

بعضی وقتا میشینم با خودم فکر میکنم من لیاقت نداشتم...

گذشت...

تا اینکه چند وقت پیش به خاطر مسئله ای دوباره به هم ریختم و به خاطر برخی شرایط یاعلی بگو رو کنسل کردم اما دوباره...

وقتی با خودم خلوت میکنم(بهتره هر چند وقت یکبار بشینی با خودت حساب کتاب کنی)وقتی به کارهایی که انجام میدم فکر میکنم،به صحبتهایی که با دوستان ردو بدل میکنم،به اعتقاداتم،به ...

میبینم هنوز با خودم روراست نیستم...هم خر رو میخوام هم خرمارو...

وقتی یه جوون توی این سن اشخاص مهم و علما رو در حد یه پیامک بشناسه،وقتی میگن فلانی اما من با خودم میگم کی رو میگن باید بره بمیره...

چندین سال از عمرم هدر شد...اما دیگه نمیخوام...دیگه نمیخوام دو سال بعد،سه سال بعد وقتی به حالا نگاه میکنم دوباره حسرت بخورم... 

سست ایمان و ضعیف الایمان هم که هستم...

دور بعضی از برنامه هارو موقت خط میکشم...انشالله تا خودم و باورهام رو باور نکردم و خدارو دوباره توی زندگیم پیدا نکردم برنخواهم گشت...

از تک تک دوستانی که توی این دو سه سال اخیر منو تحمل کردن،از ته دل میخوام حلالم کنن...

از آقا سید رضا موسوی ،علی آقای گلستانی،حسین آقای چوگانی،از آقا سید  ابراهیمی،از بچه های حلقه و بچه های راهیان نور و علی الخصوص بچه های یا علی بگو تشکر میکنم...

حلالمون کنید...

یا حق...

التماس دعا...


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۲/۲۸
متولد شهریور 92

نظرات  (۱)

۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۰۸ سید علیرضا سید ابراهیمی
سلام خدمت اقا پیمان عزیز
حقیقتش اینه که تو زندگی ادم لحظات غمگین و شادش هر دو میگذرن.
پس خوبه که ادم تمام ثانیه هاش به شادی بگذره. و فقط لحظه های تبدیل به شادمانی میشن که الهی باشن دیگه غیر از این پوسته ای بیش نیست. از عمق وجودم حس میکنم تو زندگیم هر جا خدا از جلو چشمام دور شده نتیجش غم بوده تقصیر خدا نیست این منم که انتخاب میکنم و نتیجه انتخابم را در قوانینی که خدا در طبیعت حاکم کرده میبینم.
بیایم از این به بعد شاد باشیم یعنی بیایم الهی زندگی کتیم یاد تک تک لحظات راهیان نوری بخیر یاد همه ثانیه های اشک تو هیئت بخیر یاد تمام زمانهای شهدایی بخیر ساعات الهی بخیر یعنی یاد تمام ساعات شاد زندگیمون بخیر فر صتی که برا همه هست و انتخابی که به دست خودمونه... یاعلی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی